داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ
روزی پسربچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.پسر پرسید بستنی با شکلات چند است؟خدمتکار گفت 50 سنتپسر دستش را در جیبش کرد وتمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. ب داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 188 تاريخ : چهارشنبه 18 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:38

لورا پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراینمدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! و داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 187 تاريخ : چهارشنبه 18 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:38

مرد وارد کافه شد، به سمت بار رفت و یک آبجو سفارش داد.گارسون گفت: حتماً قربان حساب شما میشود یک سنت.مشتری با حالت متعجب پرسید: فقط یک سنت ؟ بعد به منو نگاه کرد و پرسید: قیمت یک استیک آبدار و یک بطری شر داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 183 تاريخ : چهارشنبه 18 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:38

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.درمورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 198 تاريخ : چهارشنبه 18 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:38

      بسم المعطّرٌ الحبیبتصدقت گردم،دردت به جانم،من که مُردم وُ زنده شدم تاکاغذتان برسد، این فراقِ لا کردار هم مصیبتی شده، زن جماعت راکارِ خانه وُ طبخ وُ رُفت و روب وُوردار و بگذار نکُشد،همین، بی‌همدم داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 190 تاريخ : چهارشنبه 18 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:38

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: “ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به م داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 194 تاريخ : چهارشنبه 18 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:38

سه پسر درباره پدرهایشان لاف می زدند:اولی گفت:  «پدر من سریعترین دونده است. اون می تونه یک تیر رو با تیرکمون پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن، از تیر جلو بزنه.»دومی گفت:  «تو به این میگی سرعت!؟ پدر من داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 208 تاريخ : چهارشنبه 18 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:38